رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

اولین شب یلدای رادوین کوچولو

  عسلک مامان شب یلدا همه منزل کامی (پسر خاله ی مامان) جمع شدیم و تو هم شدی هندونه ی یلدامون  رادوین جونم یلدات مبارک عزیزم                       اینم چند تا عکس از خوشمزه ترین هندونه ی  عالم از نظر من و بابایی:                       ...
18 مهر 1392

تولد عشق دوباره

نخود بابا ......رادوین بابا .........بالاخره  انتظار مگی به پایان رسید و تو با  اومدنت دل همه رو شاد کردی   تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک   نخودم مامان از دیشب دلهره داشت فکر کنم از عمل و اتاق عمل میترسید . امروز وقتی جفتتونو سالم دیدم خدارو شکر کردم  ولی مامان بیحاله چونکه درد داره و ناله میکنه  امیدوارم که هر چه زودتر سرحال و شاد بشه  تا دل منم شادتر بشه.                    وزن............3/280 کیلوگرم قد.............53 سانتیمتر دور سر.......37 سانتیمتر گروه خونی .. A مثبت ...
15 مهر 1392

ورود به زندگی مامان و بابا

عشق زندگی دی ماه 90 متوجه شدیم که خدا تو رو تو دل مامانی گذاشته  و عیدی سا 91 رو زودتر بهمون داده. من و مامان خیلی خوشحال بودیم و سریع این خبر تو هند و ایران پخش شد . به ما میگن سرخوش مگه نه    و  همه ی شنونده ها هم خوشحال شدن.البته بعضیها فکر میکردن ما بچه دار نمیشیم و الکی بهشون میگیم بچه نمیخوایم ...
11 تير 1392

درد دلهای مادرانه

عسلکم چندتا مورد هستش که دوست دارم اینجا برات بنویسم تا انشاالله خودت بخونی و بهش عمل کنی:  اول اینکه به همه احترام بذاری و باعث افتخار ما باشی.افراد نزدیکت رو با پسوند جون خطاب کن   مثل پدر جون ,عمه جون ,خاله جون و .... . همچنین به شایان ( پسرخاله ی مامانی ) دایی بگو و کیانا ( دختر خاله ی مامانی ) خاله بگو. دومیش اینه که بابایی دوست داره همیشه با لقب  بابا  صداش کنی نه اسم. عزیز دل مامان من دوست دارم که تو در ایران موفق باشی  و بابا دوست داره که تو , در دانشگاههایی مثل هاروارد یا استنفرد ادامه ی تحصیل بدی ,حال در هرصورت نهایت تلاشتو بکن چون منو بابایی از الان داریم بر...
11 تير 1392

اولین سفر

  عشقم اولین سفرت مصادف بود با عید نوروز و همچنین ششمین ماهگردت. تو این سفر  تو خطه ی گیلان و اردبیل رو دیدی. مادر بزرگ مامان خیلی منتظرت بود و از دیدنت کلی خوشحال شد تو هم لی تو این سفر کیف کردی و همچنین پیش عمه جونا رفتیم و اونها هم کلی از دیدنت خوشحال شدن. 17 روز در سفر بودیم رشت , اردبیل , استارا و دوباره در اخر رشت و روز 13 فروردین هم به تهران برگشتیم. عزیزم بابایی و من خیلی سفر خوبی با تو داشتیم ولی وقتی به تهران رسیدیم تو شدیدا به مدت دو هفته مریض شدی   و دکتر ناطقی گفت این به علت حساسیت فصل بهاره . همگی خیلی ناراحت بودیم و برای سلامتیت مدام دعا میکردیم . خدارو شکر که حالت خوب شد. هوراااااااااااااااااا...
6 فروردين 1392

رویش اولی مروارید و جشن دندونی

  عزیز دلم توی پنج ماه و نیم اولین مرواریدت نمایون شد و همه رو شگفت زده کرد چون خیلی زود  و بی سروصدا صاحب دندون شدی و فردای اونروز مهسا برات این شعرو خوند: رادوین داره یه دندون   قند میخوره از قندون   فرشته ی مهربون   اورده براش یه دندون    بعدش من و ماماناز و مهسا تصمیم گرفتیم اخر هفته جشن دندونی برات بگیریم , توی جشن از  بین قرآن,ایینه, قلم, قیچی, چاقو و  کتاب تو چاقو بر داشتی و همه گفتن که رادوین قراره جراح بشه    هورااااااااااااا جراح کوچولو  مقداری از آش دندونی رو هم گذاشتیم لب پنجره تا پرنده ها بخورن و بقیه ی دندونات هم ...
26 بهمن 1391

اولین نینی پارتی

رادوین جونم امروز به یه نی نی پارتی دعوت شدیم, یه عالمه مامان با نینی های همسن تو  اما چون مامانی  اولین بار بود که به این مهمونی رفته بود احساس غریبی میکرد ولی روی هم رفته به جفتمون خوش گذشت. این مهمونی رو ساناز جون مامان مهراد کوچولو برپا کرده بود. نفس مامان همه ی نینی ها میتونستن بشینن ولی تو هنوز بلد نیستی و در حال تمرین برای جهار دست و پا رفتنی.   اینم چندتا عکس از مهمونی: اینی که به پشت خوابیده میزبانمونه. مهراد کوچولو ...
23 آبان 1391