رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

رادوین کوچولوی ما ساعت 9:10 صبح جمعه 31 شهریور 1391 در بیمارستان اتیه واقع در شهرک غرب

توسط 

خانم دکتر فرشته کریمی  پا به این دنیا گذاشت و شادی مامان و بابا رو صد چندان کرد

 

 

                                                      عزیزم قدومت مبارک

تولد ۵ سالگی در مهدکودک

رادوین قشنگم روزها پشت هم سپری میشن و تو بزرگ و بزرگتر میشی و ما متوجه این گذر زمان نمیشیم.سی و یکم شهریور سال نود و یک ، روز خاطره انگیزی برامون هست و هرسال جشنی بخاطر این خاطره ی شیرین میگیریم تولد جوانمرد کوچک روز تولدت فرا رسید من و بابا علی برنامه های جالبی برای جشن تولدت داشتیم ولی بخاطر به رحمت خدا رفتن عمو و زنعموی بنده و عمه ی بابا و احترام به بزرگترها از گرفتن جشن منصرف شدیم ، اما چون جوانمرد کوچکمون این موضوعات رو نمیتونه بخوبی درک کنه پس یه تولد توی مهدکودک برات گرفتیم و به ازای کادو دادنهای فامیل ما هم برات کیک میخریدیم و جشنِ فوت کردن شمع برگزار میکردیم . هر سال با فوت کردن شمع تولدت من هم توی دلم ...
17 مهر 1396

بازدید از برج میلاد

ازونجاییکه که تازگیها رادوین همش چشماش دنبال برج میلاد هست برای همین تصمیم گرفتیم که بریم بازدید از برج . در ضمن کشیدن یه نقاشی از برج ما رو راسخ تر کرد برای این بازدید. با حوصله ی تمام همه قسمتهای دیدنی را نگاه کردیم و لذت بردیم و در این بین جوانمرد کوچکمون عاشق داستان رستم و سهراب شد و اخر شب که میخواست بخوابه به من گفت مامان من دلم خییلیی برای سهراب سوختش چرا رستم و سهراب به هم دیگه نگفتن ما با هم بابا و بچه هستیم.،خلااااصه این داستان یک هفته تو خونمون ادامه داشت: اول تعریف داستان . دوم دلسوزی برای نقشهای داستان . سوم من هیچ وقت بابامو فراموش نمیکنم و همیشه میشناسمسش که یه موقع مثله رستم و سهراب نشیم . اینم یه سری عکس از رادوی...
20 شهريور 1396

یه تصمیم یهویی

امروز ۱۲ شهریور ۹۶ مادر و پسر تصمیم گرفتیم دوتایی بریم خوشگذرونی چون بابا علی خیلی سرش شلوغه . در نتیجه سنگ کاغذ قیچی کردیم و تصمیم بر این شد بریم دنیای بازی چمران .پس بعد از کلاس لگو سرازیر شدیم به سمت خیابون شریعتی خداروشکر یه پارکینگ اختصاصی اونجا بود وگرنه معلوم نبود کجا باید ماشین رو پارک کنیم . من برای اولین بار رفتم سراغ سینما چند بعدی ولی نه یه بعد، نه سه بعد ، نه پنج بعد و نه شش بعد بلکه سینمای ۹ بعدی ولیییییی چشمتون روز بد نبینه چون فشارم از ترس افت کرده بود و رنگ و روم پریده بود بخاطر همین من و راردین مجبور شدیم یه ربع بشینیم و به استراحت بپردازیم. بعد از بازی هم رفتیم فود کورت چمران چون مرد کوچک من هوس فیله ی سوخاری کرده بود...
12 شهريور 1396

جشن تولد یک سالگی

  تا چشم رو هم گذاشتیم نفسمون یکساله شد و من و مامان یک سال به تجربیاتمون اظافه شد . شاید اولا احساس هیچ پدری رو درک نمیکردم اما الان میفهمم پدر و مادر بودن چقدر سخته و دوست داشتم تا پدر و مادر خودم در قید حیات بودن و من کف دست و پای جفتشونو میبوسیدم که چه زحمتا برای من کشیدن و ... .  عشق بابا از اونجایی که من و مامان عاشق جشن و شادی هستیم پس برات دوتا تولد گرفتیم: پیش تولد و تولد . هوراااااا پیش تولد همه ی دوستات همسن خودت بودن و همه زنبور و پروانه  .    بزرگ مرد من تولدت مبارک. ...
23 شهريور 1393

دومین سفر رادوین کوچمولو

من و بابا تصمیم گرفتیم یه سفر سه نفره به روسیه داشته باشیم اما وقتی دوستامون شنیدن که ما عازم سفریم خودشونو برا همراهی کردن ما اماده کردن و از  اونجایی که تعدادمون زیاد بود اواخر تیر تصمیم گرفته شد ولی چه سود که زمان دیدن شبهای نقره ای مسکو تو خرداد ماهه . من و بابا : ولی خوب ما بیکار ننشستیم و عازم کشور دیگه ای شدیم . اوایل فکر میکردیم که رادی کوچولو اذیتمون کنه و خودشم اذیت بشه ولی خداروشکر بر خلاف فکرامون همه چی خوب بود و به سه نفرمونم خوش گذشت. اینم چند تا عکس از سفر پسر کوچولو: برای اولین بار شنا کردی همراه با ترس  یعنی عاشق نگاهاتم عزیزم از فیل خوشت اومده بود.   ...
23 شهريور 1393

رویدادهای مهم زندگی جوانمرد

  - تو هفته ی 4 بود که با صدای بلند از خواب پریدی. - تو هفته ی 8 (52 روزه بودی) که یه جراحی کوچمولو کردی   توسط دکتر ماهیار و بعدشم گریه های سوزناکت تا سه روز ادامه داشت . ماماناز و پدر جون و خاله و همچنین خاته های مامان برات کلی کادو اوردن .اینم شعری که خاله مهسا برات میخوند: گوگولتو بردن  دیگه نیاوردن - نزدیک به هفته ی 9 خنده های کجکیت شروع شد. - اوایل هفته ی 11 با اویز بالای تختت شروع به بازی کردی. - اواسط هفته ی 12 به حرفهای اطرافیان واکنش نشون دادی و خندیدی عسلم. - اواسط هفته ی 13 گردنتو مثل غاز نگه داشتی . - اواسط هفته ی 15 تمرین برای غلت زدن کردی. - در هفته ی 16 وزن 6500 گرم و قدت 66 سانتیمتر بود....
11 آذر 1392

خلاصه ی داستان مامان و بابا وقتی که تو نبودی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود  دختری بود به اسم مونا که برا کاراموزی قرار شد بره یه شرکت داروسازی و همچنین پسری بود به اسم علی که مدیر مالی اون شرکت بود.  خلا ا ا صه این دوتا همدیگرو دیدن و با اجرای تمام مراسم سنتی  بعد  از یکسال و نیم کمتر قصه ی عشقشونو شروع کردن. علی از همون روز اول قصد ادامه ی تحصیل بود و مونا غصه ی دوری از خانوادهاش رو داشت   و بالاخره بعد از چند سال این دو عازم کشورغریب شدن (کشور هفتادو دو ملت).البته اول مونا رفت و بعد از دو ماه علی.  این دوتا سه سال تو هند موندن. مونا بدخلق و غمگین بود ولی علی تلاش میکرد تا اونو از...
18 مهر 1392