رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

اولین سفر

  عشقم اولین سفرت مصادف بود با عید نوروز و همچنین ششمین ماهگردت. تو این سفر  تو خطه ی گیلان و اردبیل رو دیدی. مادر بزرگ مامان خیلی منتظرت بود و از دیدنت کلی خوشحال شد تو هم لی تو این سفر کیف کردی و همچنین پیش عمه جونا رفتیم و اونها هم کلی از دیدنت خوشحال شدن. 17 روز در سفر بودیم رشت , اردبیل , استارا و دوباره در اخر رشت و روز 13 فروردین هم به تهران برگشتیم. عزیزم بابایی و من خیلی سفر خوبی با تو داشتیم ولی وقتی به تهران رسیدیم تو شدیدا به مدت دو هفته مریض شدی   و دکتر ناطقی گفت این به علت حساسیت فصل بهاره . همگی خیلی ناراحت بودیم و برای سلامتیت مدام دعا میکردیم . خدارو شکر که حالت خوب شد. هوراااااااااااااااااا...
6 فروردين 1392

رویش اولی مروارید و جشن دندونی

  عزیز دلم توی پنج ماه و نیم اولین مرواریدت نمایون شد و همه رو شگفت زده کرد چون خیلی زود  و بی سروصدا صاحب دندون شدی و فردای اونروز مهسا برات این شعرو خوند: رادوین داره یه دندون   قند میخوره از قندون   فرشته ی مهربون   اورده براش یه دندون    بعدش من و ماماناز و مهسا تصمیم گرفتیم اخر هفته جشن دندونی برات بگیریم , توی جشن از  بین قرآن,ایینه, قلم, قیچی, چاقو و  کتاب تو چاقو بر داشتی و همه گفتن که رادوین قراره جراح بشه    هورااااااااااااا جراح کوچولو  مقداری از آش دندونی رو هم گذاشتیم لب پنجره تا پرنده ها بخورن و بقیه ی دندونات هم ...
26 بهمن 1391

اولین نینی پارتی

رادوین جونم امروز به یه نی نی پارتی دعوت شدیم, یه عالمه مامان با نینی های همسن تو  اما چون مامانی  اولین بار بود که به این مهمونی رفته بود احساس غریبی میکرد ولی روی هم رفته به جفتمون خوش گذشت. این مهمونی رو ساناز جون مامان مهراد کوچولو برپا کرده بود. نفس مامان همه ی نینی ها میتونستن بشینن ولی تو هنوز بلد نیستی و در حال تمرین برای جهار دست و پا رفتنی.   اینم چندتا عکس از مهمونی: اینی که به پشت خوابیده میزبانمونه. مهراد کوچولو ...
23 آبان 1391

تولد صفر سالگی

 رادوین کوچولو این روزا مامان سرحال نیست که خاطره بنویسه برا همین من این کارو انجام میدم  الان  حدود 6 ساعته که بدنیا اومدی . من و خاله مهسا زود رفتیم برات کیک گرفتیم تا برات تولد بگیریم        همه میگن شبیه مامان هستی مخصوصا لبات   خیلی خوشحالم  خدا جونم . ازت متشکرم که همسر و فرزندم سالمند. ...
31 شهريور 1391

سیسمونی

شیرینی زندگی , پسمل عزیزم از حالا برای اومدنت لحظه شماری میکنم چون دیگه کاملا باورم شده که عشقم تو دلم جا خوش کرده . اینروزا همگی در تکاپو هستیم. من و تو و بابایی از اونروزی که اومدیم ایران تو خونه ی پدر جون زندگی میکنیم  تا نقاشی و بازسازی خونه ی سه نفرمون تموم بشه ,بیشتر روزا یا با بابا برای خرید وسایل خونه میرم و یا با  ماماناز و خاله مهسا برای خرید لوازم تو میرم. عزیزم برای من خیلی سخته ولی مجبورم که تحمل کنم پس     تو هم لطفا با من همکاری  کن و قوی باش.   الان تو ماه مرداد هستیم و کلی از کارامون مونده دل مامانی هم عین بادکنک روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه  &n...
19 شهريور 1391