رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

تولد صفر سالگی

 رادوین کوچولو این روزا مامان سرحال نیست که خاطره بنویسه برا همین من این کارو انجام میدم  الان  حدود 6 ساعته که بدنیا اومدی . من و خاله مهسا زود رفتیم برات کیک گرفتیم تا برات تولد بگیریم        همه میگن شبیه مامان هستی مخصوصا لبات   خیلی خوشحالم  خدا جونم . ازت متشکرم که همسر و فرزندم سالمند. ...
31 شهريور 1391

سیسمونی

شیرینی زندگی , پسمل عزیزم از حالا برای اومدنت لحظه شماری میکنم چون دیگه کاملا باورم شده که عشقم تو دلم جا خوش کرده . اینروزا همگی در تکاپو هستیم. من و تو و بابایی از اونروزی که اومدیم ایران تو خونه ی پدر جون زندگی میکنیم  تا نقاشی و بازسازی خونه ی سه نفرمون تموم بشه ,بیشتر روزا یا با بابا برای خرید وسایل خونه میرم و یا با  ماماناز و خاله مهسا برای خرید لوازم تو میرم. عزیزم برای من خیلی سخته ولی مجبورم که تحمل کنم پس     تو هم لطفا با من همکاری  کن و قوی باش.   الان تو ماه مرداد هستیم و کلی از کارامون مونده دل مامانی هم عین بادکنک روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه  &n...
19 شهريور 1391

اسمتو کی انتخاب کرد

نخودیه بابا من تو انتخاب اسمت هیچ دخالتی نکردم  چونکه این مامانی بود که تورو با خودش تو گرمای تابستون حملمیکرد پس باید اسمت رو هم مامانی انتخاب میکرد. البته مامانی ازم نظر خواست و من گفتم هر اسمی بذاری برای من عزیز و قشنگه  و این شد که او تو اخرین ماه  بعد  از کلی گزینه انتخاب کرد.   رادوین یعنی جوانمرد کوچک   امیدوارم نامدار و پاینده باشی پسر گل بابا ...
7 شهريور 1391

بارداری و سفر

میوه ی زندگی, امروز دکتر میگفت :مسافرت و پرواز  تو 3 ماه اول قدغنه . انگار اب سرد ریختن رو سر منو بابایی. ولی منو بابا البته بیشتر بابا در حال جم کردن وسایلمون هستیم , گلی مامان اینم بگم که بابایی بعد از دو سال و نیم بیشتر  داره میره ایران .       حالا چیکار کنیم اخه دل منم برا پدرجون ,ماماناز ,خاله مهسا و بقیه تنگ شده   ما هفته ای  یکبار میریم مطب دکتر و جویای حال من و گلی جونم میشیم عین بچه ها , برای اینکه ببینیم دکتر بهمون میگه میتونید برید.        سرانجام دکتر اجازه ی پرواز داد اما با مسئولیت خودمون   ای بها ای اسمون ...
20 اسفند 1390

روزهای اول بارداری

ای نی نی کوچولوی مامان و بابا  ما امروز رفتیم سونو گرافی و صدای قلبتو برای اولین بار شنیدیم  خیلی لحظه ی خوبی بود در ضمن اقای دکتر چون چند تا دوست ایرانی تو امریکا داشت و خاطره ی خوبی از اونا تو ذهنش مونده بود برا همین برای ما هم ارزش زیادی قایل بود و همه چیزارو مو به مو بهمون میگفت. عزیز دل ما تو الان سنت تو دل مامانی 6 هفته هستش  هورا ا اا ا ا ا . راستی مامانی چون زیادی دوچرخه سواری کرده چون نمیدونسته که مهمون داره برا همین دکتر بهش گفته باید 2 هفته استراحت کنی. بهد از دکتر ما شیرینی گرفتیمو رفتیم خونه ی دوستامون تا شادیمونو با اونا تقسیم کنیم. خدایا به هرکسی که نینی نداره یه نینیه سالمو ...
27 دی 1390

اخرین برگشت به هند و بازگشت برای همیشه به ایران

 فسقلی  مامان الان اواخر فروردینهو ما 3 الی 4 روز دیگه ایرانیم و من و تو ازمایش غربالگیریو انجام دادیم و مامانی یه سونو هم انجام داد تا متوجه بشیم تو دخملی یا پسملی ؟ چون تو هند سونوگراف اجازه ی بیان جنسیت رو نداره.  عزیزم یه اعتراف, من دوس دارم که دخمل باشی . وقتی از خانم دکتر پرسیدم دختره دیگه نه ؟ گفت: نه بابا یه پسر شیطونه که همش این ور اون ور میره و نمیذاره من کارمو دقیق انجام بدم . تا چند روز سرحال نبودم ولی کم کم از اینکه تو پسری خوشحال شدم . حالا دیگه دختر و پسر برام فرق نداره , فقط  صالح و سالم باشی پسر شیطونو عسله مامان و بابا.  پسر شیرینم  الان تو ما...
20 خرداد 1390